On Mode Of Coral

On Mode Of Coral

از روی ترس . . .
On Mode Of Coral

On Mode Of Coral

از روی ترس . . .

ثانیه های ابدی ! ( ثانیه ی دو) : گم و گیژ

حالم بده . گیجم . نمی تونم رو پای خودم وایسم . فرقی هم نمیکنه ، وقتی بخوای واسه پنجاه متر راه رفتن پونزده بار طول و عرض این سلول رو راه بری .
حالم بده . بد مث اون شب که دستت به درد و دل وا شد و قصه ی راهنمات رو نوشتی .
نوشتی و نوشتم . گفتی و گفتم . بغض کردی و بغض کردم . و تو همه ی اینا من بودم که ذره ذره فرو می ریختم . خاکستر میشدم . خاک میشدم .
اون روزا راهتو گم کرده بودی ؛ یا فکر می کردی که گم کردی . دور خودت می چرخیدی . میشستی . بلند میشدی . گیج میزدی . بغض میکردی . گریه می کردی .
هی !
هی !
هی !

*‌ * * *

همیشه می گفت اعتقادی به راهنماها نداره ، اما دیگه خسته شده بود . خسته . آدم وقتی خسته میشه به هر چیزی چنگ میزنه تا رو پا بمونه ، تا تو راه باشه .

راهنما جوون بود اما یه جوون اسم در کرده . اسم در کردن راه های مختلفی داره مثلن میتونه . . . بگذریم !
coral دستشو گذاشت تو دست راهنما و شروع کرد . از ره هایی که رفته بود گفت ، از راه هایی که گم کرده بود ، از گیج زدناش ، ترساش . . . ترساش . . . ترساش .
گفت و شنید . گفت و دید . گفت و خوند . روزها گذشتن . حال coral خوب بود . حال من هم . همیشه همینطور بوده با خوبیش خوب بودم ؛ اصلن با بودش خوب بودم . واسه همین رویام بودنش بود . وقتی بود که بود وقتی هم نبود خیالش بود . کارم شده بود رویاشو بافتن تا دستم پر باشه تو سرمای روزام .

قصه به جاهای خوبش رسیده بود . به خوب بودن حال coral ، من و روزهایی که می گذشتن . یه روز دیدم نشسته غصه رو با ساقه طلایی می خوره ؛ سنگین ؛ سکوت کردم به خلوتش ؛ تا خودش آروم شه . تا به وقتش خودش بگه ، که اون شب گفت ؛ که قبل تر هم یه چیزایی گفته بود از این که یه شوهر عاشقش شده . شوهر جانداریست که انگار می تواند عاشق باشد اما نباید عاشق شود . شوهر جانداریست که وفا را در خود شنیده است . شوهر جانداریست انگار متعهد . شوهر جانداریست . جانداریست . جانداریست . اَه .
اون شب فهمیدم که راهنماشه !
کار از بوسه و آغوش گذشته بود و اون وسطا یه گوشه چالش کرده بودن تا شاید دوباره یا شایدم نه .
شب عجیبی بود . coral حمله ی هق هق بود و ضعف . لرزیدم . ترسیدم . نه که از عاشق شدنش که هم خودش گفته بود و هم خودم ردی از عشق ندیده بودم . ندیده بودم . ندیده بودم؟
نمی دونم ، شایدم دارم دروغ میگم . نمیدونم . این روزا کارم شده شک کردن به خودم . به حرفام . به کارام . به خودم . به خودم . به خودم .
خسته م .
حالم بده .
نمیدونم .
نمی دونم .

ثانیه های ابدی ! ( ثانیه ی یک ) : دست بگذاربرثقل سوراخم!پتروس!

یکی هم پیدا نشد بزنه پس کله م بگه :
" گیریم که یه فلش فوروارد خورد تو زندگیت ! تو باید ادامه ش بدی ؟!
برگشت واسه همچین جاهاییه دیگه .
یه فلش بک می زدی زندگیت رو ادامه می دادی ؛ اون سکانسم می شد یه رویا !
همین و بس ! "

آره ! رویام بود . اما دیگه یه رویای محقق شده !
یه راهایی هست ، توش که بیفتی برگشتن ازش سخته . انگار که می کشنت به راه ، ازش ناگزیری . نمی دونم ! بگم طمع یا چیز دیگه ؟!
هر آدمی ممکنه تو زندگیش پیش بیاد که رویاهای دنباله داری داشته باشه ؛ رویاهای دنباله دار یه خاصیت بد دارن ، اولیش که محقق بشه تو افتادی تو یه راه که یه چیزی که نمی دونی چیه تو رو به ادامه ش می کشه .
ا حساس خطر می کنی ، می ترسی ، تردید می کنی ، اما . . . باز ادامه میدی . جلو میری . . . جلو میری . . . جلو میری . . . تا یه چیزی گروپ ! محکم میخوره تو صورتت .
گیج میزنی .
گیج میزنی .
گیج میزنی .
.
.
.
به خودت که بیای ؛ میبینیش که پوزخند عجیبی رو صورتش نشسته و چشاش داره مرکز ثقلت رو سوراخ میکنه .
انگار که مدت هاست منتظره تا به اینجا برسی و بزنتت زمین .
اون . . . . . . . . . . . . . واقعیته !

" این چه آغازی است که بیشتر شبیه پایان است ؟ "

انفرادی اتاق کوچکی است که کفش پتوی سربازی انداخته اند با دستشویی و توالت و سکوت ؛ و زمانی بسیار طولانی که تا هر چه قدر دلت می خواهد خیال را جولان بدهی تا به همه جا سرک بکشد . یاد چیز ها ، حرف ها و کسانی می افتی که تعجب می کنی آن ها را چطور فراموش کرده بودی . من در انفرادی دنبال خودم گشتم .
[ . . .]
بعد از این فکر ها خیالی به سرم زد ، اگر توی انفرادی بهم غذا ندهند بالاخره ناچار می شوم خودم خودم را بخورم . این جا بود که این جمله دوباره توی ذهنم شکل گرفت :
" این چه آغازی است که بیشتر شبیه پایان است ؟ "

« جیرجیرک / احمد غلامی / نشر چشمه »


بعده اون روز ، انگار تو سلول انفرادی ام . زمان کند تر از حقیقتشه و ذهن سزیع تر از حقیقتش . یه زندگی رو تو یه روز طی میکنی .
دارم فکر میکنم .
به تو .
به خودم . 

 

 
میگن انفرادی تهه دنیاس اما نه coral !
اینجا تهه دنیای من نیست !

شاید باید آخرین پست وبلاگ می بود اما . . .

گفتی شاید تو رو از خیلی دورو بریام بیشتر قبول داشته باشم اما 

نشد که بشه  

لبخند زدم  

بی که بدونم چرا

شبناله های تردید و نفهمی !

نوشتم : شاید لوس به نظر بیاد اما . . . آروم جون که میگن نمیتونه چیزی جز این باشه

نوشتی : کاش می شد . . .